داستان
سلام وروجكا من اين وب رو درست كردم تا خاطرات شيرينتونو بنويسم و بزرگ شدين بخونينشمامانى و بابايى كه عجول بودن تو 5ماهگى براتون سيسمونى خريديم البته هنوز يه چيزايى كم هست
مثل هميشه كه جمعه ها ميريم خونه ى مامان بزرگ دايى گيتار ميزنهشما دوتا وول ميخورينميريم يه جاى سرسبز اونجا دايى هم ميخونه هم زندايى رو تاب هول ميدهاز خرابكارى هاى شوشو بنويسم
ديشب فوتبال بارسلونا بود و آقاى ما هم كه هميشه تداركات ميبينه براى فوتبال نگاه كردن خونه رو به كن فيكونى ميكشه منم فوتبال رو نفرين ميكنم هروقت هم كه من نباشم ميره پشت كامپيوتر و يه چيپس برميداره ميريزه تمام رو ميز كامپيوتر
ميبينه كه من ميام زودى ميره يه كتاب برميداره از ترسش ميخونه
روز ولنتاين برام ساعت خريده بود و منم براى اون اسپرى و ادكلن اون اسپرى انقد خوشبو بود همون لحظه انقدر زد كه بوش خونه رو گرفته بود
چند ماه پيش خبر رسيد كه عموى شوشو تصادف كردهخدا رحم كرد كه فوت نكردن
فسقلى ها من ديگه برم باى باى